چو دولت‌گير شد دام زليخا

شاعر : جامي

فلک زد سکه بر نام زليخاچو دولت‌گير شد دام زليخا
به خدمتکاري يوسف ميان بستنظر از آرزوهاي جهان بست
مرصع هر يک از رخشان گهرهامذهب تاج‌ها، زرين کمرها
مهيا کرد و فارغ بال بنشستچو روز سال، هر يک سيصد و شصت
به دوشش خلعتي از نو کشيديبه هر روزي که صبح نو دميدي
نشد طالع دو روز از يک گريبانرخ آن آفتاب دلفريبان
هزاران بوسه‌اش بر فرق داديچو تاج زر به فرقش برنهادي
شدي همراز با پيراهن اوچو پيراهن کشيدي بر تن او
مداواي دل ديوانه کرديمسلسل گيسويش چون شانه کردي
ز روز و رنج او بي‌تاب بودي،شبانگه که‌ش خيال خواب بودي
نهادي مهد ديبا و حريرشبيفگندي فراش دلپذيرش
غبار خاطرش ز افسانه رفتيفسون خواندي بسي و افسانه گفتي
شدي با شمع، همدم در تب و تابچو بستي نرگسش را پرده‌ي خواب
چرانيدي به باغ حسن آن ماهدو مست آهوي خود را تا سحرگاه
گهي با غنچه‌اش دمساز گشتيگهي با نرگسش همراز گشتي
گهي از گلستانش گل چريديگهي از لاله‌زارش لاله چيدي
رساندي شب چو گيسويش به پايانبدين افسوس پشت دست خايان
نبود از کار او يک دم قرارشبه روزان و شبان اين بود کارش
به خاتوني پرستاري‌ش کرديغمش خوردي و غمخواري‌ش کردي
به جان در خدمت معشوق کوشدبلي عاشق هميشه جان فروشد
به چشم از پاي او آزار چيندبه مژگان از ره او خار چيند
بود کافتد قبول خاطر اوبه جسم و جان نشيند حاضر او